سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی یاء و سین !!
 
لینک دوستان

برای بار آخر....

عبور می کنم از کوچه های سرد و گرما زده ی شهر... آرام و بی صدا...

انگشت اشاره ام را به دیوار می چسبانم قدم هایم را کند تر می کنم.

کودک تر که بودم دست به دست مامان از این کوچه ها عبور می کردم. و مامان بی توجه به نق نق های من مسیر را میرفت تا به موقع مرا به مهد برساند و به قول خودش تا شاگردانش مدرسه را به آتیش نکشیده اند برسد به کلاسش...

همیشه برنامه همین بود و صبح ها دوتائی می دویدیم...

و من غرغر کنان چادرش را می کشیدم تا شاید اندکی مجال دهد.

اما او مضطرب و با عجله دستم را می کشید و می گفت : هیــــــــــــــــــس!دیر شد!

به آنطرف خیابان که میرسیدیم مرا می برد مغازه محبوب کودکی هایم درست چند متر آن ور تر مهد و از  پیرمرد مهربان صاحب مغازه برایم شیر پاکتی و بیسکوئیت مادر می خرید و داخل کیفم می گذاشت...

بیرون که می اومدیم دستی را که با آن پائین چادرش را سفت گرفته بود را می بوسیدم و لا به لای بچه ها که با هیاهو سمت نرده های آهنی محافظ در مهد می دویدند غیب می شدم...

حالا که از جلوی مهد قشنگمان می گذرم دیوار های خرابش حسابی انگشتم را می خراشد...

جز سایه ای از کاراکتر های کارتونی و خرابه ای پر از خاطره چیزی نمانده...

و می گذرم...

مـــــــــــــــــی گذرم از تمام دیوار ها و کوچه های این شهر...

از ساختمان دبیرستان محبوبم...

از معلم های محبوبم که شاید دیگر هرگز نبینمشـــــــان.

از دوستانم...

دوستان بهتر از برگ گلی که داشتم...

همیشه دوست دارم تعبیر هایم عاشقانه باشند... پر از حس مثبت و القاء خاطرات خوب...

همیشه دوست دارم از عمق جانم دوست بدارم و دوست داشته شوم...

مهم نیست گاهی...

گاهی بعضی آدم ها حس نفرت را  در من زنده می کنند...

گاهی دوستانی که ای کاش هیچ وقت باب دوستی ها بینمان باز نمی شد!

باب برخی محبت ها و قول ها!

باب برخی کارهای خصمانه!

باب برخی اشتباهات در نوع بیان  و بروز احساسات همان از عمق جان!

آدم های اشتباهی در زندگی من زیاد بودند! زیاد نه! بی نهایت!

و نتیجه این همه بی رحمی های دوستانه این شد که من بدانم و لمس کنم که بعضی آدم ها عادت می آورند... "اعتیاد" می آورند ..

و باید کنار گذاشته شوند با هر دردی... با هر بغضی...

گاهی باید آدم ها را در ذهن ات تمام کنی تا واقعا برای تو تمام شوند...

نه صرف یک خداحافظ تصنعی...

باید!!! تمامشان کنی!!!!

تمام!!

و سخت تر از گذشتن از همه چیز...گذشتن از اقوام و فامیل های دوست داشتنی .. که در هر جا و هر زمانی محبت های بی انتظارشان را نثارت می کنند...

آآآآخ که چقدر جآآآنم برایشان در می آِید...چقدر در نبودشان بی حسی و خلأ وجودم را در کام می گیرد!

چقدر عاشقشان هستم!

خانواده مادری من عزیزترین مهره های زندگی من هستند!

مرا می کشد این بغض تمام ناشدنی...

می روم... و می گذرم از خاکستری های عاشقانه ام...

می گذرم تا شاید حسی در من زنده شود...

می گذرم تا شروع شدن زندگی جدید در شهری غریب و خفقان آور...

و سرنوشتی که نمی دانم اینبار چه رقم خورده است...!!

شهر خوبه خوبه خوب من!!

من بر می گردم...

ترو به جان عزیزت مرا از لیست شهروندان خود حذف نکن...

 برایت می میرم!


بعد التحریر :

+ نویسنده این نوشته ادعایی فی الباب اثر ادبی ندارد...لطفا نکوبید.... فقط یک خاحافظی بود...

+ یه نقل قولی هست که میگه:

همیشه یه معمار نقشه رو طراحی می کنه تا از روی اون و درست مثل اون یه ساختمون رو بنا کنه...

اما هیچوقت اون ساختمان دقیقا اونی نمی شه که توی نقشه اش بوده....

حالا زندگی من هم درست مثل یه طرح ساختمانی بوده که اصلا شبیه نقشه اش در نیومده...

+پایـــــــدار باشیــــــــــــد!!!






[ شنبه 92/7/13 ] [ 12:58 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 62340